لطیفه تعریف کردن بخش جدا نشدنی دورهمیهای دوستانه یا خانوادگی است. زبان فارسی لطیفهها بسیار شیرینی دارد که میتوانند همیشه موجب لبخند و شادی شما شوند. با این حال، زبان انگلیسی نیز دارای لطیفههای شنیدنی بسیاری است که یاد گرفتن آنها، میتواند همان لحظات شاد را حین معاشرت با افراد خارجی، برایتان رقم بزند. در ادامه 100 جوک انگلیسی محبوب را همراه با ترجمه فارسی به شما یاد میدهیم.
بهترین جوک های انگلیسی
Holy Cow!
A pair of cows were talking in the field. One says, “Have you heard about the mad cow disease that’s going around?”
“Yeah,” the other cow says. “Makes me glad I’m a penguin.”
یک جفت گاو در مزرعهای مشغول صحبت بودند. یکی از آنها میگوید: «آیا در مورد بیماری جنون گاوی که اخیرا پخش شده، چیزی شنیدی؟».
گاو دیگر میگوید: «آره. خداروشکر که پنگوئن هستم!».
A taxing situation
According to unofficial sources, a new simplified income-tax form contains only four lines:
- What was your income for the year?
- What were your expenses?
- How much have you left?
- Send it in.
طبق منابع غیررسمی، فرم جدید مالیات ساده شده است و تنها شامل چهار خط میشود:
- درآمد شما در سال چقدر بوده است؟
- هزینههای شما چقدر بوده است؟
- چقدر از پول شما باقی مانده است؟
- همه آنها را برای ما بفرستید!
مطالعه کنید: علامت های ریاضی به انگلیسی
Just desserts
At a party, a young wife admonished her husband, “That’s the fourth time you’ve gone back for ice cream and cake. Doesn’t it embarrass you?”
“Why should it?” answered her spouse. “I keep telling them it’s for you.”
در یک مهمانی، زن جوانی به شوهرش گفت: «این چهارمین باریه که به سراغ بستنی و کیکها میری. خجالت نمیکشی؟»
«چرا باید خجالت بکشم؟ من به اونا میگم که اینا رو برای تو میگیرم.»
This one’s a gem
A Hollywood hostess, giving instructions to a new maid just before a party, cautioned: “Now remember, Marie, when you serve my guests, don’t wear any jewelry.”
“I haven’t anything valuable, madam,” answered the maid. “But thanks for the warning just the same.”
یک مهماندار هالیوود که درست قبل از مهمانی به خدمتکار جدید دستورات لازمه را گوشزد میکرد، به او هشدار داد: «فراموش نکن ماری، وقتی از مهمانان من پذیرایی میکنی، جواهرات نپوش.»
خدمتکار پاسخ داد: «خانم چیز با ارزشی ندارم، اما برای اخطارتان متشکرم.»
The end is near
Every time a little boy went to a playmate’s house, he found the friend’s grandmother deeply engrossed in her Bible. Finally, his curiosity got the better of him.
“Why do you suppose your grandmother reads the Bible so much?” he asked.
“I’m not sure,” said his friend, “but I think she’s cramming for her finals.”
هر بار که پسر کوچکی به خانه همبازی خود میرفت، مادربزرگ دوستش را میدید که در کتاب مقدس غرق شده است. بالاخره کنجکاوی بر او چیره شد. او از دوست خود پرسید:
«فکر میکنی مادربزرگت چرا انقدر کتاب مقدس میخونه؟»
دوستش گفت: «مطمئن نیستم، اما فکر میکنم به نفسهای آخرش نزدیک شده!»
Snail’s pace (سرعت حلزونی)
A turtle is crossing the road when he’s mugged by two snails. When the police show up, they ask him what happened. The shaken turtle replies, “I don’t know. It all happened so fast.”
لاک پشتی در حال عبور از یک خیابان است و توسط دو حلزون مورد زورگیری واقع میشود. وقتی پلیس در صحنه حاضر شد، از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است. لاک پشتی که از ترس به خود میلرزد، پاسخ داد: «نمیدونم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد».
مطالعه کنید: اصطلاحات ستاره شناسی به انگلیسی
On order (طبق سفارش)
When my teenage son worked part-time in a hardware store, a man came in to buy hooks for hanging plants. But there were only two hooks left in the gold color that he needed.
My son, trying to be helpful, suggested, “Could you maybe use the silver or the white instead?”
The customer scrutinized him and said, “You’re not married, are you?”
زمانی که پسر نوجوانم در یک فروشگاه سخت افزاری به صورت پاره وقت کار میکرد، مردی برای خرید یک قلاب برای آویزان کردن گیاهان، وارد مغازه شد. اما فقط دو قلاب به رنگ طلایی باقی مانده بود.
پسرم که سعی میکرد مفید باشد، پیشنهاد کرد: «به نظرت میتونی به جای اون، از قلابهای نقرهای یا سفید استفاده کنی؟»
مشتری او را زیر زیرکی نگاه کرد و گفت: «تو متاهل نیستی، مگه نه؟»
Case history (سابقه پرونده)
A young mother paying a visit to her doctor in Providence, Rhode Island, did not attempt to restrain her five-year-old son, who was ransacking an adjoining treatment room. But finally, an extra-loud clatter of bottles did prompt her to say, “I hope, doctor, you don’t mind Billy being in your examining room.”
No,” said the doctor calmly. “He’ll be quiet in a moment when he gets to the poisons.”
مادر جوانی که به پزشک خود در پراویدنس واقع در رود آیلند مراجعه میکرد، هیچ تلاشی برای مهار پسر پنج ساله خود که در حال غارت اتاق درمان مجاور بود، انجام نمیداد. اما در نهایت، صدای تق تق شدید بطریها باعث شد که او بگوید: «دکتر، من امیدوارم که حضور بیلی در اتاق معاینه شما، براتون آنچنان مهم نباشه».
دکتر با خونسردی گفت: «نه. زمانی که که به بخش سموم برسه، خودش ساکت میشه».
Out of sight (خارج از دید)
At a Long Island house party, a chap invited an attractive girl to go fishing with him on the Sound. After an hour without any luck, he asked, “Do you think we ought to try chumming?”
His companion, a novice at fishing, looked toward the house on the distant shore, and then replied, “We might as well. They can’t see us from there.”
در یک مهمانی خانگی در لانگ آیلند، مردی یک دختر جذاب را دعوت کرد تا با او به ماهیگیری برود. بعد از گذشت یک ساعت و پیدا نشدن فرصت یا شانس مناسب، او پرسید: «به نظرت بهتر نیست طعمهریزی رو شروع کنیم؟».
همراه او که در ماهیگیری تازه کار بود، به خانهای در ساحل دور نگاه کرد و سپس پاسخ داد: «شاید بهتر باشه همینکارو کنیم. اونا نمیتونن از اونجا مارو ببینن».
Funny farm (مزرعه خندهدار)
A traveling salesman, caught in a torrential rainstorm, stopped overnight at a farmhouse. In the morning, he looked out on a flood
coursing through the front yard. He watched pieces of fence, chicken coops, branches, and an old straw hat floating past with the current. Then he saw the straw hat come back, upstream past the house! Then he saw it go down again. Pretty soon it came back upstream—and by now the salesman wondered if he had gone crazy. Finally, he called the farmer’s daughter.
“Oh,” she said, after a glance out the window, “that must be Grandpa. He said yesterday that in spite of hell or high water he was going to mow the yard today.”
یک فروشنده دوره گرد که در یک طوفان سیل آسا گرفتار شده بود، برای شب در خانهای در یک مزرعه توقف کرد. هنگام صبح، او به سیلابی که از جلوی حیاط میگذشت، نگاهی انداخت.
او تکههای حصار، خانه مرغها، شاخهها و کلاه حصیری قدیمی را دید که از کنار جریان عبور میکردند. سپس، او دید که کلاه حصیری برگشت! بعد از مدتی، مجددا پایین رفتن آن را مشاهده کرد. طولی نکشید که کلاه دوباره به سطح آب برگشت. فروشنده فکر کرد که دیوانه شده است. بالاخره دختر کشاورز را صدا کرد.
او پس از نگاهی به بیرون از پنجره، گفت: «اوه، این باید پدربزرگ باشه. دیروز گفت که علی رغم جهنمی شدن اوضاع و سیل زیاد، چمنهای حیاط رو کوتاه میکنه».
Kid’s logic (منطق یک بچه)
A Stanford University professor took his young son with him on a trip across the country. One day after their return, a package was delivered with postage due. Neither the professor nor his wife had the necessary $3, but their son produced it. Surprised, his mother asked how he came to have that much money.
“Well,” he said, “Dad was careless with money on our trip and nearly always left some on the table when we ate. So I just picked it up.”
استاد دانشگاه استنفورد، پسر خردسال خود را در سفری به سراسر کشور، با خود همراه کرد. یک روز پس از بازگشت، بستهای با هزینه پست به او تحویل داده شد. نه پروفسور و نه همسرش 3 دلار لازم را نداشتند، اما پسرشان آن را پرداخت کرد. مادرش با تعجب از او پرسید که چگونه به این مقدار پول رسیده است.
او گفت: «خب، پدر در سفری که داشتیم به شدت نسبت به پول بی احتیاط بود و تقریبا همیشه وقتی غذا میخوردیم، یه ذره پول روی میز جا میذاشت. پس من فقط اونارو برداشتم».
کلیک کنید: اصطلاحات ارز دیجیتال به انگلیسی
Pennies from heaven (سکههایی از بهشت)
Pastor: “Good morning, May. I hear God has seen fit to send you little twin brothers.”
Little May: “Yes sir, and He knows where the money’s coming from, too. I heard my daddy say so.”
کشیش: «صبح بخیر می. من شنیدم که خدا صلاح دیده تا برات برادران دوقلوی کوچکی بفرسته.»
می کوچولو: «بله قربان، و اونم میدونه که پول از کجا میاد. شنیدم که پدرم اینطور میگفت».
Doggone!
At the bank where I am a teller, a couple with three large dogs in their minivan pulled up to my drive-in window. When the man handed me his deposit slip, the dogs began to climb over him. Pushing them aside, he looked at me sheepishly. “They think we’re at McDonald’s,” he said.
در بانکی که من در آن کارمند هستم، زن و شوهری با سه سگ بزرگ در مینی ون خود، به سمت شیشه من آمدند. وقتی مرد فیش واریزی خود را به من داد، سگها شروع به بالا رفتن از روی او کردند. آنها را کنار زد و با ناراحتی به من نگاه کرد. او گفت: «اونا فکر میکنن ما در مک دونالد هستیم».
Amount due (مبلغ سر رسید)
A last-minute filer walked into our state income tax office and handed me his returns. Just as he did, a peal of laughter could be heard in another room.
Glaring at me, he grumbled, “What are they doing back there, counting the money?”
یک بایگانی در آخرین لحظه وارد اداره مالیات بردرآمد ایالتی ما شد و اظهارنامه خود را به من داد. درست زمانی که این کار را انجام داد، صدای خنده در اتاق دیگری شنیده شد.
با نگاهی خیره به من، غرغر کرد: «اونا اون ته چیکار میکنن؟ پولا رو میشمارن؟».
Picture this (از این عکس بگیر!)
Mr. and Mrs. Shaw were on a safari in Africa, walking through the jungle. Suddenly a huge lion sprang out of the bushes and seized Mrs. Shaw, dragging her off.
“Shoot!” she screamed to her husband. “Shoot!”
“I can’t!” he shouted back. “I’ve run out of film!”
آقا و خانم شاو در سافاری آفریقا بودند و در جنگل قدم میزدند. ناگهان یک شیر بزرگ از بوتهها بیرون آمد و خانم شاو را گرفت.
او به سمت شوهرش فریاد زد: «شلیک کن! شلیک کن!»
او جواب داد فریاد زد: «نمیتونم! فیلمم تمام شده!»
Motherly love (عشق مادرانه)
About a week after my son left for boot training, I happened to go into his room for an afternoon nap. His bed was still warm and cozy, and I seemed to feel his presence. I wrote and told him that either my mind was playing tricks on me or some supernatural phenomenon had comforted me.
I was still trying to figure out the “miraculous” warmth when his reply came. “Sorry, Mother, I forgot. Turn off my electric blanket.”
حدود یک هفته بعد از رفتن پسرم برای آموزش و تمرین، برای یک چرت بعد از ظهری به اتاق او رفتم. تختش هنوز گرم و دنج بود و انگار حضورش را حس میکردم. من به او گفتم که یا ذهنم بازیاش گرفته است، یا یک پدیده ماوراء طبیعی به من آرامش داده است.
کماکان در تلاش بودم تا دلیل این گرمای “معجزه آسا” را بفهمم که او پاسخ داد: «ببخشید مادر، فراموش کردم. پتوی برقیام رو خاموش کن.»
Cracking up (ترک خوردن)
Scene: A morning with my six-year-old granddaughter, Emma.
Me: Would you like bacon and eggs for breakfast?
Emma: I only like eggs when they’re mixed with something.
Me: Like omelets?
Emma: No, like brownies.
صحنه: یک صبح با نوه شش سالهام، اما.
من: برای صبحانه بیکن و تخم مرغ دوست داری؟
اما: من فقط وقتی تخم مرغ رو دوست دارم که با چیزی قاطی میشه.
من: مثل املت؟
اما: نه، مثل براونی.
Doctor, doctor (دکتر، دکتر)
Randy Pausch is a renowned computer science professor, but that didn’t carry much weight with his mother. After he got his PhD, she introduced him to friends by saying, “This is my son. He’s a doctor, but not the kind who helps people.”
رندی پاوش یک استاد مشهور علوم کامپیوتر است، اما این موضوع برای مادرش اهمیت چندانی ندارد. بعد از اینکه دکترا گرفت، او را به دوستانش معرفی کرد و گفت: «این پسر من هست و یک پزشکه، اما نه از اون دستهای که به مردم کمک میکنن.»
Career move (حرکت شغلی)
With a pile of 300 resumes on his desk and a need to pick someone quickly, my boss told me to make calls on 50 and toss the rest.
“Throw away 250 resumes?” I asked, shocked. “What if the best candidates are in there?”
“You have a point,” he said. “But then again, I don’t need people with bad luck around here.”
با کوهی از 300 رزومه روی میز و نیاز به انتخاب سریع یک فرد، رئیسم به من گفت که با 50 نفر تماس بگیرم و بقیه را از لیست حذف کنم.
درحالی که شوکه شدم، پرسیدم: « 250 رزومه رو دور بریزید؟ اگه بهترین نامزدها بین اونا باشه چی؟”
او گفت: «حق با توئه، اما باز هم، من به افراد کم شانس در اینجا نیاز ندارم».
Landing gear (ارابه فرود)
The topic of the day at Army Airborne School was what you should do if your parachute malfunctions. We had just gotten to the part about reserve parachutes when another student raised his hand.
“If the main parachute malfunctions,” he said, “how long do we have to deploy the reserve?”
Looking the trooper square in the face, the instructor replied, “The rest of your life.”
موضوع روز در مدرسه هوابرد ارتش این بود که در صورت خرابی چتر نجات، چه کاری باید انجام دهید. تازه به قسمت مربوط به چتر نجات رسیده بودیم که دانش آموز دیگری دستش را بلند کرد.
او گفت: «اگر چتر اصلی خراب شود، برای باز کردن چتر ذخیره چقدر وقت داریم؟».
مربی که به صورت سرباز نگاه میکرد، پاسخ داد: «بقیه عمرت!».
کلیک کنید: اصطلاحات روانشناسی به انگلیسی
Mixed signals (سیگنالهای مختلط)
Few people know what a quartermaster does. So during my aircraft carrier’s Family Day, I demonstrated a procedure called semaphore—I grabbed my flags and signaled an imaginary boat.
When finished, I pointed to a little girl in front and asked, “Now do you know what I do?”
“Yes,” she said. “You’re a cheerleader.”
تعداد کمی از مردم میدانند که یک کوارترمستر چه کار میکند. بنابراین در روز خانواده ناو هواپیمابرم، رویهای به نام سمافور را اجرا کردم، پرچمهایم را گرفتم و به یک قایق خیالی علامت دادم.
وقتی تمام شد، به دختر کوچک اشاره کردم و پرسیدم: «حالا میدونی چیکار دارم میکنم؟»
او گفت: «بله. شما یک تشویق کننده هستید».
Figure of speech (شکل بیان)
After writing a speech for a class, my daughter asked for input. I listened to her talk about sexually transmitted diseases and then gave my opinion.
“It’s great,” I said. “There’s one sentence in particular that I like.”
“Which one?” she asked.
“The one where you write, ‘The only way other than abstinence to be sure that you will not contract an STD is to remain in a monotonous relationship.’”
پس از نوشتن یک سخنرانی برای کلاس، دخترم درخواست کرد که درباره آن نظر بدهم. من به صحبت های او در مورد بیماری های مقاربتی گوش دادم، سپس نظرم را گفتم.
گفتم: «عالیه. یک جمله خاص وجود داره که خیلی ازش خوشم اومد.»
او پرسید: «کدوم یکی؟»
من جواب دادم: «همون چیزی که نوشتی، غیر از پرهیز، تنها راه برای اطمینان از اینکه به بیماری مقاربتی مبتلا نمیشی، اینه که در یک رابطه یکنواخت بمونی.»
Shifting priorities (تغییر اولویتها)
As the hedge fund manager gets out of his brand-new Porsche, a truck goes racing by, taking off the door. “My Porsche! My beautiful silver Porsche is ruined!” he screams.
A police officer on the scene shakes his head in disgust. “I can’t believe you,” he says. “You’re so focused on your possessions that you didn’t even realize your left arm was torn off when the truck hit you.”
The hedge fund manager looks down in absolute horror. “Oh, no!” he cries. “My Rolex!”
در حالی که مدیر صندوق سرمایهگذاری از پورشه جدید خود پیاده میشد، کامیونی در حال مسابقه دادن بود و در ماشین او را کامل از بین برد. او فریاد زد: «پورشه من! پورشه نقرهای زیبای من خراب شد!»
یک افسر پلیس در صحنه سرش را با انزجار تکان میدهد. او میگوید: «من نمیتوانم تو رو باور کنم. تو انقدر روی داراییهات تمرکز کردی که حتی متوجه نشدی وقتی کامیون با تو برخورد کرد، دست چپت تکه تکه شد.»
مدیر صندوق سرمایهگذاری با وحشت مطلق به پایین نگاه کرد، اشک ریخت و گفت: «وای نه! رولکس من!».
Strikeout (ضربه زدن)
Two old friends, Ned and John, lived for baseball. Then one day, John died, leaving Ned inconsolable. A few weeks later, Ned heard someone calling his name. He looked up. Standing on a cloud was his old pal.
“Ned,” John called down, “I have good news and bad. The good news is, there’s baseball in heaven!”
“Great,” said Ned. “What’s the bad news?”
“You’re pitching Sunday.”
دو دوست قدیمی، ند و جان، برای بیسبال زندگی می کردند (عاشق بیسبال بودند). سپس یک روز، جان درگذشت و ند را با غمی تسکین ناپذیر تنها گذاشت. چند هفته بعد، ند شنید که کسی نام او را صدا میزند. او به بالا نگاه کرد. رفیق قدیمی او روی ابری ایستاده بود.
جان با صدای بلند گفت: «ند، من یک خبر خوب و یک خبر بد دارم. خبر خوب اینه که در بهشت هم بیسبال هست!»
ند گفت: «عالیه. خبر بد چیه؟».
– یکشنبه تویی که باید pitch کنی (یک اصطلاح در بیسبال).»
Man up!
Three rough-looking bikers stomp into a truck stop where a grizzled old-timer is having breakfast.
One of the bikers extinguishes his cigarette in the old guy’s pancakes. The second biker spits a wad of chewing tobacco into his coffee. The third biker dumps the whole plate onto the floor.
Without a word of protest, the old guy pays his bill and leaves.
“Not much of a man, was he?” says one of the bikers.
“Not much of a driver, either,” says the waitress. “He just backed his truck over three motorcycles.”
سه دوچرخهسوار خشن وارد ایستگاه کامیونی میشوند که در آن یک فرد پیر در حال صرف صبحانه است.
یکی از دوچرخه سوارها سیگارش را در پنکیک پیرمرد خاموش میکند. دوچرخهسوار دوم یک دسته تنباکوی جویدنی را داخل قهوهاش میریزد. دوچرخه سوار سوم تمام بشقاب را روی زمین میریزد.
پیرمرد بدون هیچ اعتراضی صورتحسابش را میپردازد و میرود.
یکی از دوچرخه سوارها گفت: «خیلی مرد نبود، نه؟».
پیشخدمت گفت: «راننده خیلی جالبی هم نبود. او همین الان با کامیونش از روی سه موتور سیکلت رد شد».
Kitchen confidential (آشپزخانه محرمانه)
I hang on to my old, beat-up appliances as long as they keep working. I thought my wife shared, or at least accepted, my philosophy. But the other morning, I saw a note posted in front of my 15-year-old coffeemaker: “Jurassic Park.”
من تا زمانی که لوازم قدیمی به کار خود ادامه میدهند، به آنها تکیه میکنم (از آنها استفاده میکنم). فکر میکردم همسرم هم با فلسفه من موافق است یا حداقل آن را میپذیرد. اما صبح روز دیگر، یادداشتی را دیدم که جلوی قهوهساز 15 سالهام گذاشته شده بود: “ژوراسیک پارک!”
مطلب کاربردی: اصطلاحات عصبانی به انگلیسی
Talk of the town
I’d offered to drive my mother-in-law to the doctor’s. But when I arrived at her house, I found her gossiping away with a neighbor.
“Mom, we’ve got to go,” I interjected, but she couldn’t hear me over the chatter. “Mom!” I repeated as I pulled her away.
“Sorry, but I didn’t know what to do,” she said, getting into the car. “That woman wouldn’t stop listening to me.”
من به مادر شوهرم پیشنهاد داده بودم که با ماشین او را به مطب دکتر برسانم. اما وقتی به خانهاش رسیدم، متوجه شدم که او در حال غیبت کردن با همسایهاش است.
مداخله کردم و گفتم: «مامان، ما باید بریم»، اما او نتوانست صدای من را در حین حرف زدن بشنود. همانطور که او را کنار میکشیدم، تکرار کردم: «مامان!».
او در حالی که سوار ماشین شد، گفت: «ببخشید، اما نمیدونستم چیکار کنم. اون زن از گوش دادن به حرفای من دست بر نمیداشت».
Caught in the web (در تار گرفتار شده)
I was visiting my son the other night when I asked if I could borrow a newspaper.
“Dad, this is the 21st century,” he said. “I don’t waste my money on newspapers. But if you like, you can borrow my iPad.”
I can tell you this: That spider never knew what hit him.
دیشب به دیدن پسرم رفته بودم که پرسیدم آیا میتوانم یک روزنامه قرض بگیرم.
او گفت: «بابا، الان قرن بیست و یکه. من پولم رو برای روزنامهها هدر نمیدم. اما اگه دوست داری، میتونی آی پد منو قرض بگیری.»
من فقط میتوانم این را به شما بگویم: آن عنکبوت هرگز نفهمید چه چیزی به او برخورد کرده است.
Ripe rejoinder
The young father took a seat on the bus next to an elderly man and plopped his one-year-old on his lap, just as the little boy began to cry and fidget.
“That child is spoiled, isn’t he?” the old man remarked.
“No,” said the dad. “They all smell this way.”
یک پدر جوان در اتوبوس کنار مردی مسن نشست و کودک یک ساله خود را روی پاهایش کوبید، درست در همان زمان بود که پسر کوچک شروع به گریه و بیقراری کرد.
پیرمرد تذکر داد و گفت: «اون بچه خیلی لوسه، اینطور نیست؟»
پدر گفت: «نه. همه اونها انقدر بو میدن».
Legal eagle
A police officer arrives at the scene of an accident to find a car smashed into a tree. The officer rushes over to the vehicle and asks the driver, “Are you seriously hurt?”
“How should I know?” the driver responds. “I’m not a lawyer!”
یک افسر پلیس به صحنه تصادف میرسد و ماشینی را میبیند که به درخت کوبیده شده است. افسر با عجله به سمت وسیله نقلیه میرود و از راننده میپرسد: «آیا به شدت آسیب دیدی؟».
راننده پاسخ داد: «از کجا باید بدونم؟ من که وکیل نیستم!».
Dressed to kill (لباسی برای کشتن)
One mid-October evening, I answered a knock on the door. There in front of me was a boy wearing a Dracula mask.
“Trick or treat!” he yelled.
“Nice costume,” I said. “But Halloween’s not for another two weeks.”
“I know,” he said. “But I’m away then.”
در یک غروب اواسط اکتبر، به صدای در پاسخ دادم. در مقابل من، پسری بود که ماسک دراکولا بر سر داشت.
او فریاد زد: «فریب یا درمان!».
گفتم: «چه لباس قشنگی. اما مگه هالووین دو هفته دیگه نیست؟»
او گفت: «میدونم. اما من همیشه از زمان فاصله دارم».
Late notice (توجه دیر هنگام)
Phoning a patient, the doctor says, “I have some bad news and some worse news. The bad news is that you have only 24 hours left to live.”
“That is bad news,” the patient replies. “What could be worse?”
The doctor answers, “I’ve been trying to reach you since yesterday.”
دکتر در تماس با یک بیمار میگوید: «خبر بد و بدتر دارم. خبر بد این است که شما فقط تا 24 ساعت دیگر زنده هستید».
بیمار پاسخ میدهد: «این خبر بدیه. چه چیزی میتونه بدتر باشه؟»
دکتر پاسخ داد: «از دیروز سعی داشتم با شما تماس بگیرم».
Birthday boy
I was administering an achievement test to David, a precocious six-year-old, and I began by asking him when his birthday was.
“February 20,” was his quick response.
Next I asked him, “What year, David?”
He looked at me quizzically at first and then hit upon the obvious answer. “Every year,” he said.
من داشتم از دیوید، یک کودک شش ساله نابالغ، تست پیشرفت میگرفتم و با پرسیدن تاریخ تولدش شروع کردم.
پاسخ او سریع بود: «20 فوریه».
بعد از او پرسیدم: «دیوید، چه سالی؟».
او ابتدا با تعجب من را نگاه کرد و سپس یک جواب بدیهی را انتخاب کرد. او گفت: «هر سال».
Practicing her backhand
While I was making farewell visits before moving to a new parish, an elderly member of the congregation paid me the compliment of suggesting that my successor would not be as good as I had been.
“Nonsense,” I replied, flattered.
“No, really,” she insisted. “I’ve lived here under five different ministers, and each new one has been worse than the last.”
در حالی که قبل از نقل مکان به محله جدید، مشغول دیدارهای خداحافظی بودم، یکی از اعضای مسن کلیسا از من تعریف کرد که جانشینم به خوبی من نخواهد بود.
با تملق پاسخ دادم: «مزخرفه».
او اصرار کرد: «نه، جدی میگم. من اینجا زیر نظر پنج کشیش مختلف زندگی کردم و همیشه کشیش جدید بدتر از قبلی بوده.»
از دست ندهید: لغات زبان تخصصی برق
Nothing like competition (هیچ چیز مثل رقابت نیست)
Newspaper editor Arthur Brisbane was telling his best cartoonist, Winsor McCay, that he was the second-greatest cartoonist in the world. A reporter standing nearby, his curiosity aroused, asked Brisbane who was first. “I don’t know,” replied Brisbane. “But it sure keeps McCay on his toes.”
سردبیر روزنامه، آرتور بریزبن، داشت به بهترین کاریکاتوریست خود، وینسور مک کی، میگفت که او دومین کاریکاتوریست بزرگ جهان است. کنجکاوی خبرنگاری که در آن نزدیکی ایستاده بود، برانگیخته شد و از بریزبن پرسید که اولین نفر کیست. بریزبن پاسخ داد: «نمیدونم. اما مطمئنا مککی را سرپا نگه داشته است».
Spooked (ترسیده)
One day in early fall a class of second-graders was discussing “What I want to be when I grow up.” The teacher received the usual replies—a fireman, a nurse. Then she asked a youngster deep in thought what he would like to be someday. He looked up with a frown and replied, “I don’t even know what I want to be for Halloween yet!”
یک روز در اوایل پاییز، دانشآموزان کلاس دوم در حال بحث کردن بودند: «وقتی بزرگ شدم، میخواهم چه کاره شوم؟». معلم پاسخهای معمول را دریافت کرد؛ مانند یک آتش نشان یا یک پرستار. سپس از جوانی عمیقا در فکر، پرسید که دوست دارد چه کاره شود؟ او با اخم به بالا نگاه کرد و پاسخ داد: «من حتی هنوز نمیدونم میخوام برای هالووین چه کسی بشم!»
Did you hear… (آیا شنیدی…)
…about the salamander that went to Hollywood to make newt movies? …about the Jets cocktail? Two of them and you forget what your Namath.
…about the cow that ate blue grass and mooed indigo?
…about the veterinarian who prescribes birth-control pills for dogs? It’s part of an anti-litter campaign.
… درباره سمندری که برای ساختن فیلم های نیوت به هالیوود رفت؟
… در مورد کوکتل جت؟ دو تا از آنها کافی است تا نامت را فراموش کنی!
… در مورد گاوی که علف آبی خورد و صدای ایندیگو درآورد؟
… در مورد دامپزشکی که برای سگها قرصهای ضد بارداری تجویز میکند؟ این یک کمپین موثر علیه جانورانی است که زیاد تولید و مثل میکنند.
Slowpoke
One day a man showed up at the office wearing a pair of new shoes made of turtle skin. When a co-worker asked him how he liked them, he replied thoughtfully, “Well, they’re the most comfortable shoes I’ve ever worn but I do have one unusual problem with them. It took me an hour and a half to walk out of the store.”
یک روز مردی با یک جفت کفش نو که از پوست لاک پشت ساخته شده بود، در دفتر حاضر شد. وقتی یکی از همکاران نظرش را راجع به کفش پرسید، او متفکرانه پاسخ داد: «خب، اینا راحتترین کفشهایی هستن که من تا به حال پوشیدم، اما یک مشکل غیر معمول باهاشون دارم. یک ساعت و نیم طول کشید تا باهاشون از فروشگاه بیرون بیام.»
Shoe-in
A reporter covering the Iowa State Legislature proceedings wore light summer shoes on a day when it snowed, and the following day—a pleasant, dry one—he wore overshoes. A legislator asked him about it.
“It’s the effect of being around government,” he replied. “I am now prepared for yesterday.”
خبرنگاری که جلسات قانونگذاری ایالت آیووا را پوشش میداد، در روزی که برف میبارید، کفشهای تابستانی سبک پوشید و روز بعد، یک کفش دلپذیر و خشک مثل کفشهای اور یا گالش به پای خود کرد. یک قانونگذار در اين باره از او پرسيد. او پاسخ داد: «این تاثیر حضور در کنار دولته. من حالا برای دیروز آماده هستم.»
Keeping score (حفظ امتیاز)
At our weekly alumni meetings, the football coach shows the film of the most recent game and holds a question-and-answer period afterward. One of the alumni, who had played on the football team many years ago and had a son on this year’s squad, posed a question concerning the defensive line. “I’d like to know,” he said, “why our boys are so slow getting into the opposition’s backfield after the ball is snapped.”
“Gosh, I’m not sure, Fred,” answered the coach. “But it could be hereditary.”
در جلسات هفتگی فارغ التحصیلان ما، مربی فوتبال فیلم آخرین بازی را نشان داد و پس از آن، یک دوره پرسش و پاسخ برگزار کرد. یکی از فارغ التحصیلان که سالها پیش در تیم فوتبال بازی کرده بود و یک پسر در تیم امسال داشت، سوالی در مورد خط دفاعی مطرح کرد. او گفت: «میخوام بدونم که چرا پسران ما بعد از به دست آوردن توپ، انقدر آهسته وارد زمین حریف میشن.»
مربی پاسخ داد: «خدایا، مطمئن نیستم فرد؛ اما ممکنه ارثی باشه».
Keyed up
On a visit to my doctor, I was pleasantly surprised to find that he had installed taped music in the waiting room. As I sat there enjoying a piano recording, I overheard an elderly lady say to her companion, “Just like these young doctors—a crowded waiting room, and he’s in there playing the piano!”
در ملاقاتی که با پزشکم داشتم، با تعجب متوجه شدم که او یک موسیقی نواری در اتاق انتظار نصب کرده است. همانطور که نشسته بودم و از پیانو لذت میبردم، شنیدم که یک خانم مسن به همراهش میگفت: «درست مثل این پزشکای جوان رفتار میکنه. یک اتاق انتظار شلوغ اینجاست، ولی اون اونجاست و پیانو میزنه!»
مطلب خواندنی: ضرب المثل انگلیسی
That chiseled look
My husband was building shelves in our bedroom and, intending to continue his work the next day, left some tools on my dresser, including a hammer, screwdriver, and chisel.
The following morning, while I was in front of the dresser combing my hair, my teenage daughter walked in.
“Hi, Mom,” she said, taking a look at the dresser. “Fixing your face?”
شوهرم در اتاق خواب ما قفسه میساخت و به قصد ادامه کار برای فردای آن روز، چند ابزار از جمله چکش، پیچ گوشتی و اسکنه را در کمد من گذاشت.
صبح روز بعد، در حالی که جلوی کمد بودم و موهایم را شانه میکردم، دختر نوجوانم وارد شد.
او با نگاهی به کمد گفت: «سلام مامان. صورتت رو درست میکنی؟».
Family matters (مسائل خانوادگی)
It seems I have spent a lifetime of mouthing mechanically, “Say thank you. Sit up straight. Use your napkin. Close your mouth when you chew.
Don’t lean back in your chair.” Just when I finally got my husband squared away, the kids came along.
به نظر میرسد که من یک عمر مشغول انجام مکانیکی دهان بودم: «بگو ممنون. درست بشین. از دستمال سفره خودت استفاده کن. هنگام جویدن، دهنت رو ببند. به پشتی صندلیت تکیه نده.» درست زمانی که بالاخره شوهرم را درست کردم، بچهها آمدند.»
Here comes the bride (عروس وارد میشود)
At a Hollywood wedding reception, one woman remarked how lovely the star looked as a bride, and another said sweetly, “Oh, she always does. She’s thrown a bridal bouquet often enough to have pitched a nine-inning game.”
در یک جشن عروسی در هالیوود، یک زن به این نکته اشاره کرد که آن ستاره به عنوان یک عروس چقدر دوست داشتنی به نظر میرسد. دیگری به آرامی گفت: «اوه، اون همیشه همینطوریه. اون انقدر دسته گل عروس پرت کرده که میتونه یک بازی 9 ایننی برگزار کنه.»
Going up? (بالا میروی؟)
An American was being shown a big Soviet sign factory. “We turn out about 500 signs a week,” proudly said the Russian, “and when business demands it, we can step it up to 2,000.”
“Amazing!” said the visitor. “By the way, what do the signs say?”
“Elevators not running,” was the answer.
به یک آمریکایی یک کارخانه علامتگذاری بزرگ شوروی را نشان میدادند. روسی با افتخار گفت: «ما حدود 500 علامت را در هفته تولید میکنیم و وقتی کسب و کار آن را بخواهد، میتوانیم آن را تا 2000 علامت نیز افزایش دهیم.»
بازدید کننده گفت.: «حیرت آوره! به هر حال، این علائم چی میگن؟».
پاسخ این بود: «آسانسورها کار نمیکنن».
Just teasing ( سر به سر گذاشتن)
had applied for several scholarships for the upcoming year and was thrilled to learn that I had won one from my school, the University of Nevada, Las Vegas. Sometimes such awards are named after places. The letter the university sent me said that I had won the Las Vegas Strip Scholarship, named after the street with all the major hotels.
When I told my mother about the award she paused, then asked, “Just what exactly did you do to win that scholarship?”
برای سال آینده، به چندین بورسیه درخواست داده بودم و از اینکه فهمیدم یکی از دانشگاهها به نام دانشگاه نوادا در لاس وگاس، من را قبول کرده است، بسیار هیجان زده شدم. گاهی اوقات چنین جوایزی به نام مکانها نامگذاری میشوند. نامهای که دانشگاه برایم فرستاده بود، به نام خیابانی با هتلهای بزرگ نامگذاری شده بود.
وقتی به مادرم در مورد این موفقیت گفتم، کمی مکث کرد و پرسید: «برای بردن اون بورس تحصیلی دقیقا چه کاری انجام دادی؟».
Running joke (شوخی در حین دویدن)
Two hikers were walking through the woods when they suddenly confronted a giant bear. Immediately, one of the men took off his boots, pulled out a pair of track shoes, and began putting them on.
“What are you doing?” cried his companion. “We can’t outrun that bear, even with jogging shoes.”
“Who cares about the bear?” the first hiker replied. “All I have to worry about is outrunning you.”
دو کوهنورد در حال قدم زدن در جنگل بودند که ناگهان با یک خرس غول پیکر مواجه شدند. بلافاصله، یکی از مردان چکمههای خود را درآورد، یک جفت کفش مخصوص دویدن را بیرون آورد و شروع به پوشیدن آنها کرد.
همراهش گریه کنان گفت: «چیکار میکنی؟ ما نمیتونیم از خرس پیشی بگیریم، حتی با کفشهای مخصوص دویدن».
اولین کوهنورد پاسخ داد: «چه کسی به خرس اهمیت میده؟ تنها چیزی که باید نگرانش باشم اینه که از تو سبقت بگیرم».
Beat it
Two eggs, a bagel, and a sausage walk into a bar. “Bartender, my friends and I would like a cold one,” says one of the eggs.
“Sorry,” the barman replies. “We don’t serve breakfast.”
دو تخم مرغ، یک نان شیرینی و یک سوسیس وارد یک بار می شوند. یکی از تخممرغها میگوید: «فروشنده، دوستام و من یک چیز سرد میخوایم».
صاحب بار پاسخ میدهد: «ببخشید. ما صبحانه سرو نمیکنیم».
At your service (در خدمت شما هستم)
Mrs. Smythe was making final arrangements for an elaborate reception. “Nora,” she said to her veteran servant, “for the first half-hour I want you to stand at the drawing-room door and call the guests’ names as they arrive.”
Nora’s face lit up. “Thank you, ma’am,” she replied. “I’ve been wanting to do that to some of your friends for the last 20 years.”
خانم اسمیت در حال انجام مقدمات نهایی برای یک پذیرایی مفصل بود. او به خدمتکار کهنهکارش گفت: «نورا، از تو میخوام در نیم ساعت اول در اتاق پذیرایی بایستی و به محض ورود مهمانها، اونا رو صدا کنی.»
صورت نورا روشن شد. او پاسخ داد: «ممنونم خانم. من در طول 20 سال گذشته همیشه میخواستم این کار رو با برخی از دوستان شما انجام بدم».
از دست ندهید: اصطلاحات آشپزی به انگلیسی
Drink up!
Restaurant patron: “Waiter, I’d like a bottle of wine.”
Waiter: “What year, sir?”
Patron: “Well, I’d like it right now.”
مشتری رستوران: «پیشخدمت، من یک بطری شراب میخوام».
گارسون: «چه سالی آقا؟».
مشتری: «خب، من همین الان میخوامش».
All bottled up
“We used to play spin the bottle when I was a kid. A girl would spin the bottle, and if the bottle pointed to you when it stopped, the girl could either kiss you or give you a nickel. By the time I was 14, I owned my own house.”
زمانی که من بچه بودم، ما با چرخاندن بطری بازی می کردیم. یک دختر بطری را میچرخاند و اگر بطری هنگام توقف به سمت شما قرار میگرفت، آن دختر میتوانست شما را ببوسد یا نیکل به شما بدهد. زمانی که 14 ساله بودم، صاحب خانه خودم بودم.»
A higher authority (یک مقام بالاتر)
One day the telephone in the office of the rector of President Roosevelt’s Washington church rang, and an eager voice said, “Tell me, do you expect the President to be in church this Sunday?”
“That I cannot promise,” the rector explained patiently. “But we expect God to be there, and we fancy that will be incentive enough for a reasonably large attendance.”
یک روز، تلفن دفتر رئیس کلیسای پرزیدنت روزولت در واشنگتن زنگ خورد و صدایی مشتاق گفت: «به من بگو، آیا انتظار داری رئیس جمهور این یکشنبه در کلیسا باشه؟».
رئیس با حوصله توضیح داد: «من نمیتونم قول بدم؛ اما ما انتظار داریم که خدا اونجا باشه، ما حدس میزنیم که این انگیزه کافی برای حضور زیاد مردم هست».
Show and tell
“Nothing looks good on me anymore,” wailed a customer modeling an outfit in front of the department store’s mirror.
“Nonsense, ma’am,” soothed the sales clerk. “That dress says it all.”
“That’s the problem,” the woman replied. “I need a dress that keeps its mouth shut.”
یکی از مشتریانی که جلوی آینه یک فروشگاه بزرگ، لباس خود را میپوشید، فریاد زد: «دیگه هیچ چیز به من نمیاد».
فروشنده آرام گفت: «چرت میگی خانم. این لباس گویای همه چیزه».
زن پاسخ داد: «مشکل همینه. من به لباسی نیاز دارم که دهانش رو بسته نگه داره».
Hunting camp (کمپ شکار)
Two hunters are out in the woods when one of them collapses. He’s not breathing and his eyes are glazed. The other guy whips out his cell phone and calls 911.
“I think my friend is dead!” he yells. “What can I do?”
The operator says, “Calm down. First, let’s make sure he’s dead.”
There’s a silence, then a shot. Back on the phone, the guy says, “Okay, now what?”
دو شکارچی در جنگل هستند که یکی از آنها از حال میرود. او نفس نمیکشد و چشمانش تار میشود. مرد دیگر تلفن همراهش را بیرون میآورد و با 911 تماس میگیرد.
او فریاد میزند: «فکر کنم دوستم مرده! چیکار میتونم بکنم؟»
اپراتور میگوید: «آروم باش. اول، بیایید مطمئن بشیم که اون مرده.»
یک سکوت طولانی حکم فرما میشود و سپس صدای یک گلوله میآید. آن پسر مجددا پشت تلفن میگوید: «خب، حالا چی؟».
Library line (خط کتابخانه)
In the public library, a man with his new library card questioned the pretty librarian.
“Do you mean to say,” he asked, “that with this card I may take out any book I want?”
“Yes,” she answered.
“And may I take out record albums, too?”
“Yes, you may.”
“May I take you out?” he ventured.
Drawing herself up to her full height, she replied, “The librarians, sir, are for reference only.”
در کتابخانه عمومی، مردی با کارت کتابخانه جدیدش از کتابدار زیبای آن مکان سوالی پرسید.
او پرسید: «میخوای بگی که با این کارت میتونم هر کتابی که دوست دارم رو بگیرم؟»
او پاسخ داد: «بله».
– «و آیا میتونم آلبومها رو هم تهیه کنم؟»
«بله، شما میتونید».
«میتونم شما رو برای قرار به بیرون ببرم؟»
او در حالی که خودش را جمع و جور میکرد، پاسخ داد: «آقا، کتابداران فقط برای مراجعه هستند!».
Now boarding
Rushing up to a large airline’s ticket counter, a man gasped, “Miss, please help me. I have to get to Chicago in the worst way!”
The clerk calmly pointed to her left and said, “Sir, that would be the airline next to us.”
مردی با عجله به سمت باجه بلیط یک شرکت هواپیمایی بزرگ رفت و نفس نفس زنان گفت: «خانم، لطفا به من کمک کنید. من باید به بدترین شکل ممکن به شیکاگو برسم!»
کارمند با خونسردی به سمت چپ او اشاره کرد و گفت: «آقا، خط هوایی کنار ما اینکار رو انجام میده».
Kidding around (شوخی کردن)
On a Miami to Chicago flight was a lively youngster who nearly drove everyone crazy. He was running up and down the aisle when the flight attendant started serving coffee. He ran smack into her, knocking a cup of coffee out of her hand and onto the floor.
As he stood by watching her clean up the mess, she glanced up at the boy and said, ” Look, why don’t you go and play outside?”
در پرواز میامی به شیکاگو، یک جوان سرزنده همه را دیوانه کرده بود. او در راهروها به بالا و پایین میدوید. زمانی که مهماندار شروع به سرو قهوه کرد، او با دویدن ضربه بدی به مهماندار وارد کرد. با انجام این کار، یک فنجان قهوه از دستش روی زمین افتاد.
در حالی که ایستاده بود و مهماندار را در حال تمیز کردن این آشفتگی تماشا میکرد، او نگاهی به پسر انداخت و گفت: «ببین، چرا نمیری بیرون بازی کنی؟».
Man overboard (مرد دریا)
A gawky lad from New England came to New York with his girl, and took her to nearby Playland Amusement Park. They had heard a lot about the Tunnel of Love and were especially anxious to try it out. But when they got home, the kids expressed disappointment.
“Shucks,” the boy said, “it was dark and damp and uncomfortable. Besides, we got soaking wet.”
“How come?” asked a friend. “Did the boat leak?”
The kid looked amazed. “There’s a boat?”
یک پسر بداخلاق از نیوانگلند با دخترش به نیویورک آمد و او را به پارک تفریحی پلیلند در همان نزدیکی برد. آنها در مورد تونل عشق چیزهای زیادی شنیده بودند و مشتاق بودند که آن را امتحان کنند. اما وقتی به خانه رسیدند، آنها ابراز ناامیدی کردند.
پسر گفت: «اونجا خیلی تاریک، مرطوب و ناراحت کننده بود. علاوه بر این، ما خیس شدیم».
یکی از دوستان پرسید: «چطور؟ مگه قایق نشت کرد؟»
بچه که شگفت زده به نظر میرسید، پرسید: «مگه اونجا قایق بود؟».
Boyfriend trouble (مشکلات دوست پسر)
A teenager brings her new boyfriend home to meet her parents. They’re appalled by his haircut, his tattoos, his piercings.
Later, the girl’s mom says, “Dear, he doesn’t seem to be a very nice boy.”
“Oh, please, Mom!” says the daughter. “If he wasn’t nice, would he be doing 500 hours of community service?”
یک نوجوان دوست پسر جدیدش را به خانه برد تا با والدینش آشنا شود. آنها از مدل مو، خالکوبی و پیرسینگهای او وحشت زده شدند.
بعدا، مادر دختر گفت: «عزیزم، به نظر میرسه اون پسر خوبی نیست».
دختر جواب داد: «اوه، لطفا مامان! اگه اون خوب نبود، 500 ساعت خدمات اجتماعی انجام میداد؟».
مطالعه کنید: مکالمات روزمره انگلیسی در سفر
Cheers! (به سلامتی!)
A grasshopper walks into a bar. The bartender looks at him and says, “Hey, they named a drink after you!”
“Really?” replies the grasshopper. “There’s a drink named Stan?”
یک ناشی وارد یک الکلفروشی شد. صاحب بار به او نگاهی انداخت و گفت: «هی، یک نوشیدنی رو به اسم تو گذاشتن!».
مرد ناشی پاسخ داد: «واقعا؟ یک نوشیدنی به اسم استن وجود داره؟».
Shrink rap
Two Hollywood stars ran into each other at the door of their psychiatrist’s office.
“Hello, there,” said one. “Are you coming or going?”
“If I knew that,” said the other, “I wouldn’t be here.”
دو ستاره هالیوود در درب مطب روانپزشکشان با یکدیگر برخورد کردند.
یکی از آنها گفت: «سلام. میای یا میری؟».
دیگری گفت: «اگه جواب این سوالو میدونستم، اصلا اینجا نبودم».
Baby Monkey (بچه میمون)
“A woman gets on a bus with her baby. The driver says ‘Ugh – that’s the ugliest baby I’ve ever seen!’
The woman walks to the back of the bus and sits down.
She says to the man next to her: ‘The driver just insulted me!’
The man says: ‘You go up there and tell him off. Go on. I’ll hold your monkey for you.’”
زنی با نوزادش سوار اتوبوس میشود. راننده میگوید: «اوه، این زشتترین بچهایه که تا به حال دیدم!».
زن به سمت عقب اتوبوس میرود و مینشیند.
او به مرد کنارش میگوید: «راننده الان به من توهین کرد!».
مرد میگوید: «تو برو اون بالا و بهش همینو بگو. عجله کن. من میمونت رو برات نگه میدارم!».
Chess Players (بازیکنان شطرنج)
A group of chess enthusiasts checked into a hotel and were standing in the lobby discussing their recent tournament victories. After about an hour, the manager came out of the office and asked them to disperse. “But why?” they asked, as they moved off. “because,” he said, “I can’t stand chess nuts boasting in an open foyer.”
گروهی از علاقه مندان به شطرنج وارد هتل شدند، در لابی ایستادند و درباره پیروزیهای اخیر خود در مسابقات صحبت کردند. بعد از حدود یک ساعت، مدیر از دفتر بیرون آمد و از آنها درخواست کرد که متفرق شوند. همانطور که حرکت میکردند، پرسیدند: «اما چرا؟». او گفت: «چون نمیتوانم مهرههای شطرنجی که در یک لابی باز حرکت میکنند را تحمل کنم».
Blondes (بلوندها)
A young blonde woman is distraught because she fears her husband is having an affair, so she goes to a gun shop and buys a handgun.
The next day she comes home to find her husband with a beautiful redhead. She grabs the gun and holds it to her own head. The husband jumps out, begging and pleading with her not to shoot herself. Hysterically the blonde responds to the husband, ”Shut up…you’re next!”
یک زن بلوند جوان از ترس اینکه شوهرش رابطه نامشروع داشته باشد، پریشان است، بنابراین به یک مغازه اسلحه فروشی میرود و یک تفنگ دستی میخرد.
روز بعد، او به خانه میآید و شوهرش را با یک زن مو قرمز و زیبا پیدا میکند. اسلحه را برداشته و به سمت سرش نشانه میگیرد. شوهر از جا میپرد و از او التماس میکند که به خودش شلیک نکند. زن بلوند به شوهرش پاسخ می دهد: «خفه شو… تو نفر بعدی هستی!».
Twins (دو قلوها)
A woman has twins and gives them up for adoption. One of them goes to a family in Egypt and is named ‘Amal.’ The other goes to a family in Spain, they name him Juan’. Years later; Juan sends a picture of himself to his mum.
Upon receiving the picture, she tells her husband that she wishes she also had a picture of Amal. Her husband responds, ”But they are twins. If you’ve seen Juan, you’ve seen Amal.”
زنی بچههای دوقلو دارد و آنها را به فرزندخواندگی میدهد. یکی از آنها که نامش امل است، به خانوادهای در مصر تعلق میگیرد. روی فرد دیگری که به خانوادهای در اسپانیا داده میشود، نام خوان میگذارند.
سالها بعد؛ خوان عکسی از خودش را برای مادرش میفرستد. او پس از دریافت عکس به شوهرش میگوید که ای کاش عکسی از امل هم داشت. شوهرش پاسخ میدهد: «اما اونا دوقلو هستن. اگه خوان را دیدی، پس امل رو هم دیدی».
Put-Down
When Susan’s boyfriend proposed marriage to her she said: ”I love the simple things in life, but I don’t want one of them for my Husband
وقتی دوست پسر سوزان به او پیشنهاد ازدواج داد، او گفت: «من چیزهای ساده زندگی رو دوست دارم، اما حتی یکی از اونا رو برای شوهرم نمی خوام».
Chinese restaurant (رستوران چینی)
So I went to the Chinese restaurant and this duck came up to me with a red rose and said” Your eyes sparkle like diamonds”. I said, ”Waiter, I asked for a ROMATIC duck”.
خب، من به رستوران چینی رفتم و یک اردک با یک گل رز قرمز به سمت من آمد و گفت: «چشمانت مثل الماس می درخشد». گفتم: «گارسون، من یک اردک روماتیک میخواستم».
Shopping (خرید کردن)
I swear, the other day I bought a packet of peanuts, and on the packet, it said ”may contain nuts.” Well, YES! That’s what I bought the buggers for! You’d be annoyed if you opened it and a socket set fell out!”
قسم میخورم، روز گذشته یک بسته بادام زمینی خریدم و روی بسته نوشته شده بود “ممکن است حاوی آجیل باشد.” خب بله! این همان چیزی است که من برایش باگرها را خریدم! اگر آن را باز کنید و یک سوکت از داخل آن بیفتد، مطمئنا اذیت خواهید شد!».
مطالعه کنید: نامه رسمی انگلیسی
Puns (جناس)
There was a man who entered a local paper’s pun contest. He sent in ten different puns, in the hope that at least one of the puns would win. Unfortunately, no pun in ten did.
مردی بود که در مسابقه جناس یک روزنامه محلی شرکت کرد. او ده جناس مختلف فرستاد، به این امید که حداقل یکی از جناسها برنده شود. متاسفانه، هیچکدام از این ده جناس موفق به کسب پیروزی نشدند.
Phone-in
My phone will ring at 2 in the morning, and my wife’ll look at me and go, ”Who’s that calling at this time?’ ”I don’t know! If I knew that we wouldn’t need the bloody phone!”
تلفن من ساعت 2 صبح زنگ میزند و همسرم به من نگاه میکند و میگوید: «این ساعت کی زنگ میزنه؟». من جواب دادم: «نمیدونم! اگه میدونستم که دیگه به این تلفن کوفتی نیاز نداشتیم!».
Three… jokes (سه … جوک)
A Doberman, a Golden Retriever, and a cat died and met God. God said to them, “Tell me why I should let you into heaven.”
The Doberman said, “I’ll protect you with my life.”
God said, “You can sit at my right side.”
The Golden Retriever said, “I will fetch your slippers and anything else you ask me to.”
God said, “Then you can sit on my left side.”
Finally, God looked at the cat and said, “And what will you do?”
The cat said, “Excuse me. I think you’re sitting in my seat.”
یک دوبرمن، یک گلدن رتریور و یک گربه مردند و خدا را ملاقات کردند. خداوند به آنها گفت: «به من بگویید چرا باید شما را به بهشت راه دهم».
دوبرمن گفت: «من با جانم از تو محافظت خواهم کرد».
خداوند گفت: «میتوانی در سمت راست من بنشینی».
گلدن رتریور گفت: «من دمپایی و هر چیز دیگری که از من بخواهی را برایت میآورم».
خداوند گفت: «پس میتوانی در سمت چپ من بنشینی».
سرانجام خداوند به گربه نگاه کرد و گفت: «تو چه خواهی کرد؟».
گربه گفت: «ببخشید. فکر میکنم روی صندلی من نشستی».
Lawyers (وکیلها)
Two lawyers walk into a pub. They order a couple of drinks and take their sandwiches out of their briefcases and then they begin to eat them.
Seeing this, the angry publican exclaims, “Excuse me, but you can’t eat your sandwiches in here!”
The two lawyers look at each other, shrug their shoulders, and then exchange sandwiches.
دو وکیل وارد یک میخانه میشوند. آنها چند نوشیدنی سفارش میدهند و ساندویچهایشان را از کیفشان بیرون میآورند و سپس شروع به خوردن میکنند.
با دیدن این صحنه، فردی عصبانی فریاد میزند: «ببخشید، اما شما نمیتونید ساندویچهای خودتون رو اینجا بخورید!».
دو وکیل به یکدیگر نگاه میکنند، شانههای خود را بالا میاندازند و سپس ساندویچهایشان را با هم عوض میکنند.
Pub joke
A man goes into a bar with his small pet newt called Tiny. “A pint for me and a half for Tiny, please,” he says to the landlord.
The landlord asks, “Why do you name him Tiny?”
The man replies, “Because he’s my newt.”
مردی با سمندر خانگی کوچک خود به نام تاینی به یک بار میرود. او به صاحب آنجا میگوید: «لطفا یک پیمانه برای من و نصف پیمانه برای تاینی».
صاحب بار پرسید: «چرا اسمش ر, تاینی گذاشتی؟».
مرد پاسخ داد: «چون اون سمندر منه».
Olympic athlete (ورزشکار المپیک)
“If I was an Olympic athlete, I’d rather come in last than win the silver medal. You win the gold, you feel good. You win the bronze, you think, ‘at least I got something.’
But you win that silver, that’s like, ‘Congratulations, you almost won! Of all the losers, you came in first! You’re the number one loser! No one lost ahead of you!’”
اگر من یک ورزشکار المپیک بودم، ترجیح میدادم نفر آخر شوم تا اینکه مدال نقره را کسب کنم. شما طلا را میبرید، احساس خوبی دارید. تو برنز را میبری، فکر میکنی که حداقل چیزی به دست آوردهای.
اما وقتی نقره میگیری، یعنی «تبریک میگویم، تقریبا بردی!» از بین همه بازندهها، تو اول شدی! شما بازنده شماره یک هستید! هیچ کس جلوتر از شما نباخته است!».
Giraffe (زرافه)
“I used to go out with a giraffe. Used to take it to the pictures and that. You’d always get some bloke complaining that he couldn’t see the screen. It’s a giraffe, mate. What do you expect? ‘Well he can take his hat off for a start!’”
من زمانی با یک زرافه بیرون میرفتم. میگذاشتم با آن عکس بگیرند. همیشه با یک سری جوان روبهرو میشوید که شکایت دارند و میگویند که چرا زرافهها نمیتوانند به دوربین نگاه کنند. این یک زرافه است، رفیق چه انتظاری داری؟ خب او میتواند برای شروع کلاهش را از سر بردارد!
second-hand car (ماشین دست دوم)
“Someone showed me a photograph of my local MP the other day.
‘Would you buy a second-hand car from this man?’ they asked.
‘Would you buy a second-hand car?’ I replied.”
روز گذشته، یک نفر عکسی از نماینده مجلس را به من نشان داد.
آنها پرسیدند: «آیا از این مرد ماشین دست دوم میخری؟».
من جواب دادم: « خودت ازش ماشین دست دوم میخری؟».
virtue signaling (علامت فضیلت)
“It’s really hard to define ‘virtue signaling’, as I was saying the other day to some of my Muslim friends over a fair-trade coffee in our local feminist bookshop.”
تعریف «علامت فضیلت» واقعا سخت است، همانطور که روز گذشته به برخی از دوستان مسلمانم در حال صرف یک قهوه منصفانه در کتابفروشی فمینیستی محله میگفتم».
Soap (صابون)
“A man walks into a chemist’s and says, ‘Can I have a bar of soap, please?’
The chemist says, ‘Do you want it scented?’
And the man says, ‘No, I’ll take it with me now.’”
مردی به سراغ یک شیمیدان میرود و میگوید: «میتونم یک تکه صابون داشته باشم؟».
شیمیدان میگوید: «میخوای خوشبو باشه؟»
و مرد میگوید: «نه، میخوام الان اونو با خودم ببرم».
مطلب خواندنی: علامت نقل قول در انگلیسی
Fan (پنکه)
Once there was a man who went to an exotic country and came across a stall selling handmade handheld fans. He asked for the prettiest and longest-lasting one and the owner charged him a whopping $1,000! After using it the first time, it broke so he took it back for a refund.
The owner listened to the complaints and finally asked him how he used the fan. The man demonstrated flapping the fan as one would normally do.
Then the owner said, “Ah! No wonder! You have been using the fan wrong. This is the way to use it.”
Then, he held the fan and frantically moved his head left and right.
یک بار مردی به یک کشور عجیب و غریب رفت و با غرفهای برخورد کرد که در آن پنکههای دست ساز می فروخت. او زیباترین و ماندگارترین مورد را درخواست کرد و صاحب آن ۱۰۰۰ دلار از او گرفت! پس از اولین بار استفاده از آن، شکسته شد، بنابراین او آن را برای بازپرداخت پس فرستاد.
مالک به شکایات گوش داد و در نهایت از او پرسید که چگونه از فن استفاده میکند. مرد نشان داد که فن را به طور معمول تکان میدهد.
سپس مالک گفت: «آه! تعجبی نداره! شما به اشتباه از پنکه استفاده کردید. این روش استفاده از اونه.”
سپس فن را نگه داشت و دیوانه وار سرش را به چپ و راست حرکت داد!
Parrot (طوطی)
A man goes into a pet shop to buy a parrot. The shop owner points to three identical-looking parrots on a perch and says, “The parrot on the left costs $500 dollars.”
“Why does the parrot cost so much?” asks the man. The owner says “Well the parrot knows how to use a computer.”
The man then asks about the next parrot and learns that it costs 1,000 dollars because it can do everything the first parrot can do plus it knows how to use the UNIX operating system.
Naturally, the increasingly startled man asks about the third parrot, only to be told that it costs 2,000 dollars. Needless to say, this begs the question, “What can it do?”
To which the owner replies, “To be honest, I have never seen it do anything, but the other two call him boss!”
مردی برای خرید یک طوطی به فروشگاه حیوانات خانگی میرود. صاحب مغازه به سه طوطی با ظاهر یکسان روی نشیمن اشاره میکند و میگوید: «طوطی سمت چپ 500 دلار قیمت داره».
آن مرد پرسید: «چرا طوطی انقدر قیمت داره؟ مالک میگوید: «خب این طوطی میدونه چطور از کامپیوتر استفاده کنه».
سپس مرد در مورد طوطی بعدی میپرسد و متوجه میشود که قیمت آن 1000 دلار است، زیرا میتواند هر کاری که طوطی اول میتواند انجام دهد را تکرار کند و همچنین میداند که چگونه از سیستم عامل یونیکس استفاده کند.
به طور طبیعی، مردی که به طرز عجیبی مات و مبهوت شده است، درباره طوطی سوم میپرسد، اما به او گفته میشود که قیمت آن 2000 دلار است. نیازی به گفتن نیست، این سوال پیش میآید که چه کاری میتواند انجام دهد؟
مالک پاسخ میدهد: «راستش رو بخواید، من تا حالا ندیدم که این طوطی کاری انجام بده، اما دو طوطی دیگه اونو رئیس صدا میزنن!».
Joke Book (کتاب جوک)
I was told that I needed to come up with a joke for this thing, and I’ve always been one of those people who mess up the punchline, so I figured I should probably prepare for it.
So I went to a bookshop and found a good joke book, to try and get some inspiration, or just plain steal a joke to use.
When I got home, I realized I’d accidentally bought a thesaurus. As you can understand, I was pretty crushed… upset… disappointed… vexed… disconcerted.
به من گفته شد که باید برای این کار یک جوک پیدا کنم و من همیشه جزو کسانی بودم که پانچلاینها را خراب میکند، بنابراین فکر کردم که احتمالا باید برای آن آماده شوم.
بنابراین به یک کتابفروشی رفتم و یک کتاب جوک خوب پیدا کردم تا از آن الهام بگیرم. یا میتوانستم فقط یک جوک خوب از آن بدزدم و از آن استفاده کنم.
وقتی به خانه رسیدم، متوجه شدم که به طور تصادفی یک اصطلاحنامه خریدهام. همانطور که متوجه شدید، من له شدم… ناراحت… ناامید… مضطرب… مضطرب.
Salary raise (افزایش حقوق)
I told my boss three companies were after me and I needed a raise to stay at my job. We haggled for a few minutes, and he gave me a 5% raise.
به رئیسم گفتم که سه شرکت دنبالم هستند و برای ماندن در کار، به افزایش حقوق نیاز دارم. چند دقیقه چانه زدیم و او 5 درصد حقوق من را افزایش داد.
Pizza (پیتزا)
An Italian businessman goes to Indonesia for a business trip. He hates Indonesian food, so he asked the concierge in his hotel, “Is there any restaurant where I can find Italian food here?” The concierge says, “You’re lucky sir, a new pizza restaurant just opened and they deliver.” The businessman asks for the restaurant’s number, goes back to his room, and orders the pizza.
یک تاجر ایتالیایی برای یک سفر کاری به اندونزی میرود. او از غذاهای اندونزیایی متنفر است، بنابراین از دربان هتلش پرسید: «رستورانی هست که بتونم داخلش غذای ایتالیایی پیدا کنم؟». دربان میگوید: «خوش شانسید قربان، پیتزافروشی جدیدی همین الان افتتاح شد و تحویل سفارش هم داره». تاجر شماره رستوران را میپرسد، به اتاقش برمیگردد و پیتزا را سفارش میدهد.
Teaching is hard (آموزش دادن سخت است)
“Teaching is not for overly sensitive types, let me tell you. Yesterday, I was reviewing the future, present, and past verb tenses with my ESL class. I gave them the example—’I’m beautiful’—and asked which tense the example was in. From the back row, a student raised her hand. Her answer: past tense.”
«اجازه دهید به شما بگویم که تدریس به درد افراد حساس نمیخورد. دیروز داشتم فعلهای آینده، حال و گذشته را با کلاس ESL مرور میکردم. من به آنها گفتم که “من زیبا هستم” و پرسیدم که این مثال در کدام زمان صرف میشود. از ردیف عقب، دانش آموزی دستش را بلند کرد و پاسخ داد: «زمان گذشته».
Where there’s smoke (سیگار کجاست؟)
“Once, my father came home and found me in front of a roaring fire. That made my father very mad, as we didn’t have a fireplace.”
«یک بار پدرم به خانه آمد و مرا در مقابل آتشی خروشان دید. این پدرم را بسیار عصبانی کرد، زیرا ما شومینه نداشتیم».
Identity crisis (بحران هویتی)
“Your mother has been with us for 20 years,” said John. “Isn’t it time she got a place of her own?”
“My mother?” replied Helen. “I thought she was your mother.”
جان گفت: «مادرت 20 ساله که با ماست، آیا وقتش نرسیده که جایی برای خودش داشته باشه؟».
هلن پاسخ داد: «مادر من؟ فکر کردم اون مادر توئه!».
With a vengeance (چه انتقامی)
in Denver, the members of a Sunday-school class were asked to set down their favorite biblical truths. One youngster laboriously printed: “Do one to others as others do one to you.”
در شهر دنور و روز یکشنبه، از اعضای یک مدرسه خواسته شد تا حقایق کتاب مقدس مورد علاقه خود را بیان کنند. یک جوان با زحمت اذعان کرد: «کاری را با دیگران انجام بده که دیگران آن را با تو انجام دادند.» (در واقع شکل درست این عبارت به گونه دیگری است).
Taking stock (خرید سهام)
One of the oddities of Wall Street is that it is the dealer and not the customer who is called a broker.
یکی از عجیبترین چیزهای وال استریت این است که همیشه دلال فقیر نامیده میشود، نه مشتری.
Listen up! (گوش کنید!)
You can’t believe everything you hear—but you can repeat it.
شما نمیتوانید هر چیزی را که میشنوید باور کنید؛ اما میتوانید آن را تکرار کنید.
Seafood for Thought
A man went into a seafood restaurant and asked for a lobster tail. The waitress smiled sweetly and said, “Once upon a time there was this handsome lobster…”
مردی به رستوران غذاهای دریایی رفت و دم خرچنگ سفارش داد. پیشخدمت لبخند شیرینی زد و گفت: «روزی روزگاری این خرچنگ خوش تیپ بود…».
The devil, you say
Did you hear they arrested the devil? Yeah, they got him on possession.
شنیدی که شیطان را دستگیر کردند؟ بله، او را در اختیار گرفتند (اشاره به کلمه Posses که به معنای تسخیر شدن است).
Timing is everything (زمانبندی همه چیز است)
Q: How many telemarketers does it take to change a light bulb?
A: Only one, but he has to do it while you are eating dinner.
سوال: چند بازاریاب تلفنی برای تعویض لامپ نیاز است؟
پاسخ: فقط یکی، اما او باید این کار را زمانی که شما در حال خوردن شام هستید، انجام دهد.
Overheard (شنیده شده)
I hate golf. The only reason I play is to make it easy for my family to think of something to give me for Christmas.
من از گلف متنفرم. تنها دلیلی که آن را بازی میکنم این است که کار خانوادهام را برای خرید کادو کریسمس راحت کنم.
Just saying (صرفا جهت اطلاع)
A bird in the hand is bad table manners!
پرندهای که در دست است، آداب غذاخوری بدی دارد!
Forgive us our trespasses (گناهان ما را ببخش)
A small boy, reciting the Lord’s Prayer, ended by asking: “…and deliver us from people, amen.”
پسر کوچکی که برای خداوند دعا میخواند، با این سوال دعای خود را پایان داد: «… و ما را از دست مردم رهایی بخش، آمین».
Pop culture
Two Hollywood children of oft-divorced parents got into an argument. As it became more heated, one said, “My father can lick your father.”
“Are you kidding?” cried the other. “Your father is my father!”
دو فرزند که والدین هالیوودی آنها اخیرا از هم طلاق گرفته بودند، با هم درگیر شدند. وقتی شدت دعوا بیشتر شد، یکی از آنها گفت: «پدر من میتونه پدر تو رو بلیسه!».
دیگری گریه کنان گفت: «شوخی میکنی؟ پدر تو پدر منه!».
Watch out below (مراقب زیر خود باشید)
“My son had to give up his career because of fallen arches.”
“He’s an athlete?”
“No—an architect.”
«پسرم به دلیل صافی کف پا (یا انحنای کمر) مجبور شد شغلش رو رها کنه».
«اون ورزشکاره؟».
«نه – یک معماره».
کلیک کنید: نقطه به انگلیسی
In a bind (در مخمصه بودن)
A man, shocked by how his buddy is dressed, asks him, “How long have you been wearing that underwear?”
The friend replies, “Ever since my wife found it in the glove compartment.”
مردی که از نحوه لباس پوشیدن دوستش شوکه شده بود، از او میپرسد: «چند وقته که اون لباس زیر زنانه رو پوشیدی؟».
دوستش پاسخ میدهد: «از زمانی که همسرم آن را در داشبورد پیدا کرد».
Tusk, tusk (عاج فیل)
“I wish I had enough money to buy an elephant.”
“What on earth do you need an elephant for?”
“I don’t. I just need the money.”
«کاش پول کافی برای خرید یک فیل داشتم».
«برای چی به فیل نیاز داری؟».
«نیازی ندارم. فقط پولشو میخوام».
With LBJ
I have learned that only two things are necessary to keep one’s wife happy. First, let her think she’s having her way. Second, let her have it.”
«یاد گرفتم که فقط دو چیز برای راضی نگه داشتن همسر لازم است. اول، بگذارید فکر کند که به حرفش گوش میدهید. دوم، به حرفش گوش دهید!».
سخن پایانی
به این ترتیب مقاله معرفی 100 جوک انگلیسی به پایان رسید. نکته کدام لطیفهها را فهمیدید و جای کدام جوک در این لیست خالی است؟ نظرات و پیشنهادات خود را با ما به اشتراک بگذارید.